بقیهش:)
علامت حرف ها و توضیحات ا.ت به قلم سوکی : '
علامت حرف ها و توضیحات هوسوکی به قلم ویولت : "
' نمیدونم چقدر بیهوش بودم ولی با حس کردن اینکه یکی بالا سرمه سریع چشمامو باز کردم و با ترس لب زدم: هوسوک...هوسوک کجاست؟
پرستاری که بالا سرم بود با دیدنه حالم سریع دکتر رو صدا کرد
دوباره گفتم: هوسوک من کجاس؟
پرستار بهم نگاه کرد و گفت: الان صداش میکنم بیاد '
" روی صندلی نشسته بودم و سرمو به دیوار تکیه داده بودم. قلبم هنوز داشت تند تند میزد و دستام میلرزید. انگار همه چی تو ذهنم قاطی شده بود. یهو صدای یه پرستار که اسممو صدا میزد منو از فکر و خیالاتم بیرون کشید.
بلند شدم، رفتم سمتش. با همون حالت جدی گفت: «بیا، میخواد ببینتت.»
بدون اینکه لحظهای درنگ، دنبالش راه افتادم. قدمهام سنگین بود، انگار یه کوه رو دوشم بود. در رو باز کرد و من رفتم تو.
ا.ت روی تخت بود، رنگش پریده و خسته. اما تا منو دید، لبخند کوچیکی زد.
رفتم نزدیکش، دستای ظریفش رو تو دستام گرفتم : من اینجام، فرشتهم. همه چی درست میشه، قول میدم.
اشکاش یواش روی گونههاش میریخت. با انگشت پاکشون کردم و تو دلم هزار بار آرزو کردم که دردش تموم بشه. تو اون لحظه فقط یه چیز برام مهم بود؛ اینکه آروم بشه و دیگه این درد لعنتی اذیتش نکنه."
' چند دقیقه بعد اومد داخل اتاق...چشماش قرمز شده بودن..بهم نزدیک شد و دستامو گرفت.قلبم از اون حالی که داشت درد گرفته بود. من با هوسوکم چیکار کردم؟
دستشو آروم گذاشتم رو شکمم و سعی کردم بغض تو صدام معلوم نشه: هوسوک....بهم قول بده دیگه اینجوری گریه نکنی
و اشکام روی صورتم ریخت '
" موهای نرمش رو نوازش کردم: فرشته... میدونی که وقتی موضوع تویی نمیتونم تحمل کنم
همونطور که دستای ا.ت رو گرفته بودم و سعی میکردم آرومش کنم، در اتاق یهو باز شد و پرستار وارد شد. چهرهش جدی بود، ولی یه برق خاصی توی چشمهاش بود که انگار میخواست یه خبر مهم بده..
با صدای آروم گفت: آقای جانگ، میخواستم بهتون اطلاع بدم که... همسرتون بارداره.
برای چند لحظه همه چی تو ذهنم قفل شد. به ا.ت نگاه کردم که با چشمای خسته و لبخند کوچیکی به من زل زده بود. اشک توی چشمام جمع شد و لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
با صدای لرزون گفتم: جدی میگین؟! ما... ما داریم بچهدار میشیم؟
پرستار با لبخند سر تکون داد و گفت: بله، ولی باید مراقب باشین. الان باید استراحت کنه و تحت نظر باشه.
به ا.ت نگاه کردم و دستاشو محکمتر گرفتم. با صدای آروم گفتم: «فرشتهم، ما داریم یه خانواده بزرگتر میشیم. قول میدم همه چی خوب میشه "
' شنیدن خبر بارداریم چشماش برق زد و بهم نگاه کرد..وقتی اینو تایید کردم اونقدر ذوق زده شد که شک کردم این یه بچه سه ساله است یا یه مرد ۲۶ ساله؟
دستمو روی دستاش گذاشتم و با لبخندی که نمیتونستم کنترل کنم لبامو جلو دادم: حالا از این به بعد دوتا سنجاب اذیتم میکنن '
" چشماش که پر از شیطنت و خستگی بود، به من زل زده بود. لبخندش... اون لبخند کوچیکش، انگار تمام دنیا رو توی خودش داشت...
. بعد از شنیدن اون جمله، خندم گرفت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند خندیدم: سنجاب؟! جدی؟ من سنجاب نیستما، من یه بابای قوی و جذابم!
خندید و توی خندهش انگار یه عالمه آرامش و عشق بود که تموم خستگی و ترسای منو برد"
' نیشخند کوچکی زدم و بهش نگاه کردم...خدایا ازت ممنونم که همچین مردی اومد تو زندگیم
با خنده اش خندم گرفت: درسته، تو یه بابا سنجاب خیلی قوی و...کیوتی
دستامو به لپاش فشردم تا لباش بزنه بیرون...از اونهمه کیوتیش ذوق کردم و لبخند بزرگی زدم '
" بدون هیچ حرفی خم شدم و ا.ت رو محکم تو بغلم گرفتم. گرمای وجودش توی آغوشم، تمام خستگی روز رو از وجودم بیرون برد. آروم سرم رو نزدیک موهاش بردم، عطرش همون بوی آشنای همیشگی بود، مثل یه حس امنیت که همیشه بهم آرامش میداد.
لبخند زدم و با صدای آروم، نزدیک گوشش گفتم: «نه، کسی که کیوته، تویی فرشته من. همیشه کیوت بودی و همیشه خواهی بود.»
موهاشو با دستم نوازش کردم و حس کردم که این لحظه از دنیا فقط و فقط برای ما دوتاست. اون هم توی بغلم آرومتر شد، انگار این چند دقیقه همهچیز درست شده بود."
ازت خیلی خیلی خیلی ممنونم:))))
قلمت فوق العاده ست و باعث افتخارم بود که همکاری داشته باشیممم🤍✨
@jung_sunshine
علامت حرف ها و توضیحات هوسوکی به قلم ویولت : "
' نمیدونم چقدر بیهوش بودم ولی با حس کردن اینکه یکی بالا سرمه سریع چشمامو باز کردم و با ترس لب زدم: هوسوک...هوسوک کجاست؟
پرستاری که بالا سرم بود با دیدنه حالم سریع دکتر رو صدا کرد
دوباره گفتم: هوسوک من کجاس؟
پرستار بهم نگاه کرد و گفت: الان صداش میکنم بیاد '
" روی صندلی نشسته بودم و سرمو به دیوار تکیه داده بودم. قلبم هنوز داشت تند تند میزد و دستام میلرزید. انگار همه چی تو ذهنم قاطی شده بود. یهو صدای یه پرستار که اسممو صدا میزد منو از فکر و خیالاتم بیرون کشید.
بلند شدم، رفتم سمتش. با همون حالت جدی گفت: «بیا، میخواد ببینتت.»
بدون اینکه لحظهای درنگ، دنبالش راه افتادم. قدمهام سنگین بود، انگار یه کوه رو دوشم بود. در رو باز کرد و من رفتم تو.
ا.ت روی تخت بود، رنگش پریده و خسته. اما تا منو دید، لبخند کوچیکی زد.
رفتم نزدیکش، دستای ظریفش رو تو دستام گرفتم : من اینجام، فرشتهم. همه چی درست میشه، قول میدم.
اشکاش یواش روی گونههاش میریخت. با انگشت پاکشون کردم و تو دلم هزار بار آرزو کردم که دردش تموم بشه. تو اون لحظه فقط یه چیز برام مهم بود؛ اینکه آروم بشه و دیگه این درد لعنتی اذیتش نکنه."
' چند دقیقه بعد اومد داخل اتاق...چشماش قرمز شده بودن..بهم نزدیک شد و دستامو گرفت.قلبم از اون حالی که داشت درد گرفته بود. من با هوسوکم چیکار کردم؟
دستشو آروم گذاشتم رو شکمم و سعی کردم بغض تو صدام معلوم نشه: هوسوک....بهم قول بده دیگه اینجوری گریه نکنی
و اشکام روی صورتم ریخت '
" موهای نرمش رو نوازش کردم: فرشته... میدونی که وقتی موضوع تویی نمیتونم تحمل کنم
همونطور که دستای ا.ت رو گرفته بودم و سعی میکردم آرومش کنم، در اتاق یهو باز شد و پرستار وارد شد. چهرهش جدی بود، ولی یه برق خاصی توی چشمهاش بود که انگار میخواست یه خبر مهم بده..
با صدای آروم گفت: آقای جانگ، میخواستم بهتون اطلاع بدم که... همسرتون بارداره.
برای چند لحظه همه چی تو ذهنم قفل شد. به ا.ت نگاه کردم که با چشمای خسته و لبخند کوچیکی به من زل زده بود. اشک توی چشمام جمع شد و لبخند بزرگی روی صورتم نشست.
با صدای لرزون گفتم: جدی میگین؟! ما... ما داریم بچهدار میشیم؟
پرستار با لبخند سر تکون داد و گفت: بله، ولی باید مراقب باشین. الان باید استراحت کنه و تحت نظر باشه.
به ا.ت نگاه کردم و دستاشو محکمتر گرفتم. با صدای آروم گفتم: «فرشتهم، ما داریم یه خانواده بزرگتر میشیم. قول میدم همه چی خوب میشه "
' شنیدن خبر بارداریم چشماش برق زد و بهم نگاه کرد..وقتی اینو تایید کردم اونقدر ذوق زده شد که شک کردم این یه بچه سه ساله است یا یه مرد ۲۶ ساله؟
دستمو روی دستاش گذاشتم و با لبخندی که نمیتونستم کنترل کنم لبامو جلو دادم: حالا از این به بعد دوتا سنجاب اذیتم میکنن '
" چشماش که پر از شیطنت و خستگی بود، به من زل زده بود. لبخندش... اون لبخند کوچیکش، انگار تمام دنیا رو توی خودش داشت...
. بعد از شنیدن اون جمله، خندم گرفت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند خندیدم: سنجاب؟! جدی؟ من سنجاب نیستما، من یه بابای قوی و جذابم!
خندید و توی خندهش انگار یه عالمه آرامش و عشق بود که تموم خستگی و ترسای منو برد"
' نیشخند کوچکی زدم و بهش نگاه کردم...خدایا ازت ممنونم که همچین مردی اومد تو زندگیم
با خنده اش خندم گرفت: درسته، تو یه بابا سنجاب خیلی قوی و...کیوتی
دستامو به لپاش فشردم تا لباش بزنه بیرون...از اونهمه کیوتیش ذوق کردم و لبخند بزرگی زدم '
" بدون هیچ حرفی خم شدم و ا.ت رو محکم تو بغلم گرفتم. گرمای وجودش توی آغوشم، تمام خستگی روز رو از وجودم بیرون برد. آروم سرم رو نزدیک موهاش بردم، عطرش همون بوی آشنای همیشگی بود، مثل یه حس امنیت که همیشه بهم آرامش میداد.
لبخند زدم و با صدای آروم، نزدیک گوشش گفتم: «نه، کسی که کیوته، تویی فرشته من. همیشه کیوت بودی و همیشه خواهی بود.»
موهاشو با دستم نوازش کردم و حس کردم که این لحظه از دنیا فقط و فقط برای ما دوتاست. اون هم توی بغلم آرومتر شد، انگار این چند دقیقه همهچیز درست شده بود."
ازت خیلی خیلی خیلی ممنونم:))))
قلمت فوق العاده ست و باعث افتخارم بود که همکاری داشته باشیممم🤍✨
@jung_sunshine
- ۱۰.۷k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط